۱۳۹۳ آذر ۱۱, سه‌شنبه

دیوان منوچهری دامغانی، باهتمام سیدمحمد دبیرسیاقی

    از بین شاعرا من منوچهری رو دوست دارم. یک کهنگی اغراق‌آمیز داره که همون منو خریده. نحو اکثر جمله‌ها بساده‌ترین شکل ممکنه. انگار تازه سخن میگفته‌ند. حس میکنم رودکی از هزار سال پیشه منوچهری از صدهزار سال پیش؛ وقتی مردمان جور دیگه‌ای حرف میزدند.
    منوچهری یه کاری میکنه که من خیلی خوشم میاد. مثلن میگه انگورا هنوز درست نرسیده آبستن شده‌ن. آخه کی دیده انگورا هنوز درست نرسیده آبستن بشن؟ تو این تکرار و این تعجبش یک ساده‌دلی‌ای هست که- این کارو کم نمیکنه.
    وقتی از عشق حرف میزنه قلبم جمع میشه. فکر میکنم اینکه اونم صدهزار سال پیش از عشق همینجوری حرف زده و مثلن تجربیات مشترک با من داره خیلی ترسناکه.
    یه وسواس بیمارگونه‌ای تو توصیف طبیعت داره. از نادرترین مواردیه که بیماری واقعن و شرافتن از نبوغه. مثلن یک جا در مورد قطره‌های آبی که مرغ وقتی از آب بیرون میاد موقع تکون دادن خودش از پرهاش میپاشه حرف میزنه. دلم میخواد دستهاشو بگیرم و بهش بگم من صدای جنونتو شنیدم و It's alright ولی صدهزار ساله که مرده.
    تحلیلم از عشقم بمنوچهری اینه که وقتی میخونمش یک صدایی میده که احتمال میدم اگه بچینی هم بود همینقدر ازش لذت میبردم. یک بیتش رو بار اول که خونده بودم وحشت کرده بودم و فهمیده بودم یک روز باید برگردم دیوان رو از اول تا آخر بخونم. حتا تو مجالس بی‌ریا گفته بودم که بیت کذایی قشنگترین بیت شعر فارسیه. قضاوت رو باهلش وامیگذارم:
غراب بین نیست جز پیمبری            که مستجاب زود شد دعای او

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر